loading...
مسجد حضرت صدیقه طاهره (س) بیرجند

 

رفتارشناسى خليفه دوم (مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام)

حجة الاسلام سعيد داودي

از مسائلى که همواره ذهن جوانان حقيقت جو و پژوهشگران منصف را به خود مشغول داشته، رفتارهاى تند خليفه دوم است. اين بحث از دو نظر حائز اهميت است؛ نخست آنکه قرآن کريم از صفات برجسته رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مهربانى و ملايمت مى داند و تندخويى را از وى نفى مى کند.(1) ديگر آنکه مهرورزى و محبت مسلمانان نسبت به يکديگر، در قرآن کريم از ويژگى هاى پيروان محمد(صلى الله عليه وآله) ذکر شده است. آنان در برابر کفّار شديد، محکم و نستوه ند؛ امّا در ميان خود مهربان(2)، ولى آنچه در حالات خليفه دوم در کتب معروف اهل سنّت آمده، نشان مى دهد او تندخو بود و حتّى گاهى نسبت به شخص پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) نيز چنين رفتارى داشت.

طبيعى است که وجود نمونه هاى فراوانى از اين رفتارها که در کتاب هاى تاريخى و حديثى آمده، اين سؤال را به وجود مى آورد، که آيا کسى با اين روحيه، مى تواند خليفه رسول خدا شود؟! و آيا مى تواند اسوه و سرمشق ساير مسلمانان قرار گيرد؟

متأسفانه اين روحيه در برخى از مسلمانان اثر گذاشته و گروهى از وهابيون تندرو نيز با تندى و خشونت با ساير مسلمانان و هر کس که هم فکر آنان نباشند، برخورد مى نمايند و حتى با ترور وانفجار و قتل زن و مرد، چهره نامناسبى را از اسلام به دنيا نشان مى دهند.

به نظر مى رسد که عالمان و انديشمندان اهل سنّت بايد موارد تندخويى هاى خليفه دوم را مورد نقد قرار دهند و آنها را مربوط به اسلام ندانند و جوانان حقيقت جو را از اين تضادّ رفتار خليفه دوم با رفتار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نجات دهند و همگان را با خُلق و خوى نبوى(عليه السلام) آشنا سازند. در اين صورت بخش عمده اى از خشونت ها و تندخويى ها نسبت به مسلمانان ديگر مذاهب، کم مى شود و همه مسلمين در کنار يکديگر ـ با اختلاف عقايد و سلايق ـ مى توانند قدرت عظيمى را در برابر ستمگران و مستکبران جهان تشکيل دهند و به جاى صرف نيرو در مبارزه با يکديگر، به همکارى و محبّت روى آورند و توان خود را در دفاع يکپارچه از اسلام و کشورهاى اشغال شده اسلامى مصروف سازند.

رفتارهاى تند خليفه دوم، در چهار بخش مورد بررسى قرار مى گيرد:

1. در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)

2. در ماجراى سقيفه

3. در برخورد با مسلمانان در دوران خلافت

4. در خانواده

در اين نوشتار سعى شده است مستند نمونه هاى مورد بحث، از کتب معروف اهل سنّت باشد، تا احتمال اِعمال تعصّب مذهبى کاملا منتفى گردد.

1. در زمان پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)

در تاريخ، رفتارهايى تند از خليفه دوم در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده است؛ چه تندى هايى که با ديگران داشت و چه تندى هايى که در برابر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) انجام مى داد. به چند نمونه اشاره مى کنيم:

الف) شکنجه کنيز مسلمانش

ابن اثير مورّخ معروف در تاريخ خود هنگامى که از شکنجه شدگان براى اسلام سخن مى گويد و آنها را معرّفى مى کند، از «لبيبه» کنيزى از بنى مؤمّل نام مى برد، که کنيز عمر بود. درباره او مى نويسد: «أسلمتْ قبل إسلام عمر بن الخطّاب، وکان يعذّبها حتّى تُفتن، ثمّ يدعها ويقول: إنّى لم أدعک إلاّ سآمة» ؛ (آن کنيز قبل از عمر بن خطّاب اسلام آورده بود; عمر او را شکنجه مى داد که از دينش برگردد، سپس (وقتى که خسته مى شد) او را رها مى کرد و به او مى گفت: من تو را رها کردم، چون از زدن تو خسته شدم).(3)

ابن هشام نيز آن را نقل مى کند و مى نويسد: آن قدر عمر او را مى زد که خودش خسته مى شد، آنگاه مى گفت: «إنّى أعتذر اليک. إنّى لم أترکک إلاّ ملالةً»؛ (من عذرخواهى مى کنم (که نمى توانم بيش از اين تو را کتک بزنم) من تو را رها نکردم (و از زدن تو دست نکشيدم) مگر بدليل خستگى).

آنگاه مى افزايد: ابوبکر روزى آن صحنه را ديد، آن کنيز را خريد و آزاد کرد.(4)

ابن کثير نيز در بحث کسانى که توسط ابوبکر خريدارى و آزاد شده اند، به همين ماجرا اشاره مى کند.(5)

ب) مضروب ساختن خواهر مسلمانش

در کتب سيره و تاريخ هنگامى که از سبب اسلام آوردن عمر سخن به ميان مى آيد، داستانى نقل شده است که در لابه لاى آن روحيه تند وى کاملا روشن است.

هنگامى که او از اسلام آوردن خواهرش فاطمه و دامادش سعيد بن زيد مطّلع گشت، به منزل آنان آمد. آنها که نوشته هايى از قرآن را قرائت مى کردند، با ديدن وى، آن را مخفى مى کنند. به آنها مى گويد: من شنيدم که شما پيرو دين محمد شده ايد. سپس به سوى دامادش سعيد حمله مى آورد. خواهرش فاطمه به دفاع بر مى خيزد و عمر چنان او را مى زند که بدنش را مجروح و خون از آن سرازير مى شود «فقامت فاطمة لتکفّه عنه فضربها فشجّها...» و پس از آن پشيمان مى شود و آنگاه با ديدن آيات قرآن، اسلام مى آورد.(6)

ج) حمله به ابوهريره و اعتراض به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

در روايتى که مسلم در صحيح خود نقل مى کند، آمده است: پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) به ابوهريره فرمود: برو و هر کس را ديدى که گواهى به يگانگى خداوند مى دهد و از دل و جان آن را باور دارد، به بهشت بشارت ده.

ابوهريره مى گويد: من رفتم و نخستين کسى را که ملاقات کردم، عمر بود. سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى او بازگو کردم. ناگهان وى به من حملهور شد و چنان بر سينه من کوبيد که با نشيمن گاه به زمين افتادم «فضرب عمر بيده بين ثديى فخررت لإستى»؛ (سپس به من گفت: برگرد.

من گريان به محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) برگشتم و او نيز از پى من آمد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چه شده است؟ من ماجرا را گفتم. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمر اعتراض کرد که چرا چنين کردى؟ او (به جاى عذرخواهى به رسول خدا) گفت: «فلاتفعل فانّي أخشى أن يتّکل النّاس عليها...»؛ (چنين دستورى را صادر مکن! زيرا مى ترسم مردم بر همين مطلب تکيه کنند و عمل را رها نمايند) ولى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر گفته خود اصرار ورزيد.(7)

ملاحظه مى کنيد که رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى تشويق مردم به توحيد، اين بشارت را به آنها داد و البته ايمانى که با باور و يقين باشد، عمل را نيز به همراه خواهد داشت. امّا عمر در برابر سخن رسول خدا(صلى الله عليه وآله)ايستادگى مى کند، ابوهريره را کتک مى زند و به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به سبب چنين فرمانى اعتراض مى نمايد.

د) يورش به سمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)

عبدالله بن اُبى، منافق معروف از دنيا رفت; پسرش آمد و از پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواست که بر پدرش نماز بگذارد. با توجه به اينکه عبدالله به ظاهر مسلمان بود و شهادتين بر زبان جارى مى ساخت و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز هنوز دستور ويژه اى در ارتباط با او و همانند وى دريافت نکرده بود، لذا براى نمازش حاضر شد. در روايتى که در کتب صحاح اهل سنت، گاه به نقل از عبدالله بن عمر و گاه از زبان خود عمر نقل شده، آمده است که عمر به سوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يورش برد و از نماز آن حضرت ممانعت کرد.

مطابق نقل بخارى عبدالله بن عمر مى گويد: «فلمّا أراد أن يصلّى عليه جذبه عمر» ؛ (هنگامى که رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خواست بر عبدالله بن ابى نماز بگذارد، عمر پيامبر را کشيد). سپس به او گفت: خداوند تو را از نماز بر منافقين نهى کرده است.

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: خدا مرا مخيّر ساخته و فرمود: «اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ»؛ (براى آنها استغفار بکنى و يا استغفار نکنى، حتى اگر هفتاد بار براى آنها استغفار کنى، خداوند آنها را نمى بخشد).(8)

اشاره به اينکه نماز من براى او نفعى ندارد.(9) (و براى مصالحى آن را انجام دادم).

مطابق نقل ديگر آمده است: «فأخذ عمر بن الخطّاب بثوبه فقال: تصلّي عليه وهو منافق»؛ (عمربن خطّاب پيراهن رسول خدا را گرفت و گفت بر او نماز مى گذارى در حالى که وى منافق است.(10)

و در نقل ديگر که خود عمر نقل مى کند آمده است: «وثبتُ اليه...»؛ (من به سوى پيامبر پريدم و گفتم چرا بر او نماز مى گذارى؟!» و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)تبسّمى کرد و فرمود کنار برو، ولى من همچنان اصرار مى کردم.(11)

او وقتى اين ماجرا را نقل کرد، افزود: «فعجبت من جرأتي على رسول الله(صلى الله عليه وآله)»؛ (من خود از جرأت و جسارتم بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تعجّب کردم!).(12)

اين ماجرا در ديگر کتب معروف و معتبر اهل سنّت نيز نقل شده است.(13)

روشن است که رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عملى را بدون اذن الهى انجام نمى دهد و هر عمل و سخن و سيره اش منشأ وحيانى دارد، و مسلمانان نيز حقّ اعتراض به عمل و رفتار آن حضرت را ندارند. قرآن کريم مى فرمايد: «وَمَا کَانَ لِمُؤْمِن وَلاَ مُؤْمِنَة إِذَا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَکُونَ لَهُمْ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلا مُّبِيناً» ؛ (هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى که خدا و پيامبرش فرمانى صادر کنند، اختيارى در کار خود داشته باشند و هر کس خدا و پيامبرش را نافرمانى کند به گمراهى آشکارى گرفتار شده است).(14)

همچنين مى فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ وَلاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُکُمْ وَأَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ» ؛ (اى کسانى که ايمان آورده ايد! صداى خود را از صداى پيامبر بالاتر نبريد، و در برابر او بلند سخن مگوييد، آن گونه که بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى کنند. مبادا اعمال شما نابود گردد، در حالى که نمى دانيد).(15)

در ماجراى فوق ملاحظه مى کنيد که خليفه دوم اعتراض خود را تا آنجا ادامه مى دهد که به سمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) يورش برده، پيراهن او را مى کشد و در برابر سخنان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) همچنان به اصرار خود ادامه مى دهد و خود نيز بعدها از اين جسارت و جرأتش شگفت زده مى شود.

هـ) نسبت ناروا به پيامبر(صلى الله عليه وآله)

از ماجراهاى تلخ صدر اسلام، ماجرايى است که در پنج شنبه آخر عمر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اتفاق افتاد. در آن روز که پيامبر در بستر بيمارى بود و چند روز بعدش رحلت کرد، به حاضران فرمود: «براى من قلم و دواتى حاضر کنيد، تا براى شما نامه اى بنويسيم که پس از آن هرگز گمراه نشويد».

در برابر اين خواسته رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عمر گفت: «إنّ النبي(صلى الله عليه وآله) غلبه الوجع وعندنا کتاب الله حسبنا» ؛ (بيمارى بر پيامبر چيره شد (و نمى داند چه مى گويد) و کتاب الهى که ما را کافى است، نزد ماست).

در محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شروع به نزاع کردند; عده اى گفتند بگذاريد پيامبر نامه اش را بنويسد و بعضى سخن وى را تکرار کردند و پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) به آنها فرمان داد که برخيزند و بروند و او را تنها بگذارند.

تصور نکنيد اين داستان خيالى و يا خبر واحد است بلکه با تعبيرات گوناگون در صحاح و مسانيد اهل سنت به طور مکرّر نقل شده است و فقط بخارى در شش جا (گاه با تصريح به اسم عمر و گاه به صورت صيغه جمع) و مسلم نيز در سه جا از کتاب خود آن را آورده است.(16)

شما خواننده عزيز چگونه مى توانيد اين خبر موثّق و معروف را تحمّل کنيد و چه تفسيرى مى توان براى آن پيدا کرد، قضاوت را به وجدان هاى بيدار واگذار مى کنيم. (مشروح اين ماجرا و اسناد متعدد آن را در کتاب «حديث دوات و قلم» از همين مجموعه مطالعه کنيد).

2. در ماجراى سقيفه

داستان سقيفه خود داستانى طولانى و سؤال برانگيز در تاريخ اسلام است که نياز به تدوين مستقلّى دارد. ولى خشونت خليفه دوم در آن ماجرا و حوادث پس از آن به خوبى روشن است.

پس از آنکه جمعى از انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع کردند و پيرامون خلافت به گفتگو پرداختند، خبر به گوش عمر رسيد. وى ابوبکر و ابوعبيده جرّاح را با خود همراه کرد و به سقيفه آمد. در آنجا ابوبکر خطبه اى خواند، سپس ميان حُباب بن مُنذر و عمر گفتگوهاى تندى درگرفت و هر يک ديگرى را تهديد کرد. در نهايت به خاطر رقابت هميشگى اوس و خزرج، اوسيان براى آنکه خلافت به سعد بن عباده و قبيله خزرج نرسد، با عجله با ابوبکر بيعت کردند.

طبرى موّرخ معروف در نقل اين ماجرا وقتى به آنجا مى رسد که افراد حاضر در سقيفه براى بيعت با ابوبکر هجوم آوردند و در اين ميان سعد بن عباده را لگد مى کردند، مى نويسد: کسى فرياد زد: «مراقب سعد باشيد، او را لگد نکنيد!» عمر گفت: «اُقتلوه قتله الله» ؛ (او را بکشيد که خداوند او را بکشد» سپس بالاى سر سعد قرار گرفت و گفت: «تصميم داشتم آن قدر تو را لگد مال نمايم که استخوان بازويت را خرد کنم!!).(17)

مطابق نقل بخارى عمر طىّ گزارشى که از آن ماجرا مى دهد، مى گويد: وقتى که سعد بن عباده زير دست و پا قرار گرفت و عده اى گفتند: «سعد بن عباده را کشتيد» من گفتم: «قتل الله سعد بن عباده» ؛ (خداوند سعد بن عباده را بکشد) (18) و بدين صورت جمعى از مردم را تشويق به اعمالشان کرد.

مطابق نقل ديگر، وى گفت: «قتله الله! إنّه منافق»؛ (خداوند او (سعد) را بکشد! او منافق است!).(19)

در ادامه ماجراى بيعت و تثبيت خلافت ابوبکر تندخويى وى کاملاً روشن است.

مطابق نقل مورّخ معروف اهل سنّت طبرى برخى از انصار گفتند: ما جز با على(عليه السلام) بيعت نمى کنيم و عمر بن خطّاب که از اجتماع برخى از اصحاب در منزل آن حضرت آگاه شد، به سمت منزل على(عليه السلام) حرکت کرد. در خانه آن حضرت، طلحه و زبير و مردانى از مهاجران حضور داشتند (که از بيعت با ابوبکر خوددارى کرده بودند). وى به آنها گفت: «والله لاحرقنّ عليکم او لتخرُجُنّ إلى البيعة» ؛ (به خدا سوگند! خانه را بر سر شما آتش مى زنم، مگر آنکه براى بيعت بيرون آييد).(20)

مطابق نقل بلاذرى، عمر با فتيله آتشين به سمت منزل على(عليه السلام)حرکت کرد، که فاطمه(عليها السلام) را کنار درب خانه ملاقات کرد. فاطمه(عليها السلام) به او فرمود: «يابن الخطّاب! أتراک مُحرقاً علىّ بابى» ؛ (تو مى خواهى درب خانه مرا بسوزانى؟) وى با صراحت جواب داد: «نعم و ذلک أقوى فيما جاء به ابوک» ؛ (آرى و اين کار براى آن هدفى که پدرت براى آن آمده، بسيار لازم است).(21)

مطابق نقل ابن ابى شيبه، وى به فاطمه(عليها السلام) گفت: «وايم الله ما ذاک بمانعى إن اجتمع هولاء النفر عندک، أن أمرتهم أن يحرق عليهم البيت» ؛ (به خدا سوگند آن مسأله (محبوبيت پدرت و خودت در نزد ما) هرگز مانع از آن نخواهد شد که اگر همچنان اين چند نفر (على(عليه السلام)، زبير و...) به نزد تو آيند، دستور دهم خانه را بر سر آنان آتش بکشند).(22)

به سبب همين تندى ها و خشونت هاست که مطابق نقل بخارى، پس از رحلت حضرت فاطمه(عليها السلام) وقتى که على(عليه السلام)سراغ ابوبکر فرستاد، تا با وى گفتگو کند; به ابوبکر گفت تنها بيايد و کسى با او همراه نباشد; به آن دليل که وى حضور عمر را خوش نداشت «فأرسل إلى أبي بکر ان ائتنا ولا يأتنا أحد معک، کراهيّةً لمحضر عمر».(23)

در عبارت طبرى و ابن کثير تعبير روشن ترى آمده است که على(عليه السلام)به ابوبکر گفت: تنها بيايد چون مى خواست عمر همراه او نباشد; زيرا از تندخويى عمر آگاه بود (وکره أن يأتيه عمر، لما علم من شدّة عمر).(24)

تندى و خشونت وى در ماجراى سقيفه، داستانى طولانى دارد که جداگانه تدوين خواهد شد. (ضمناً فراموش نکنيد، آنچه در بالا آمد و در ساير مباحث اين کتاب آمده، از منابع معروف اهل سنّت گرفته شده است).

3. تندخويى با مردم در دوران خلافت

ابن ابى الحديد معتزلى در معرفى خليفه دوم مى نويسد: «کان عمر شديد الغلظة، وَعْر الجانب، خشن الملمس، دائم العبوس، کان يعتقد أنّ ذلک هو الفضيلة وأنّ خلافه نقص»؛ (عمر بسيار تندخو و نامهربان بود. او پيوسته عبوس و ترش رو بود و باورش اين بود که اين تندخويى ها فضيلت است و خلاف آن نقص و عيب است).(25)

تندخويى او آن قدر معروف بود که وقتى از سوى ابوبکر به خلافت منصوب شد، مورد اعتراض مردم قرار گرفت.

ابن ابى شيبه نويسنده معروف کتاب «المصنّف» مى نويسد: ابوبکر نزديک مرگش دستور داد تا عمر را بياورند که او را پس از خود به خلافت نصب کند. مردم به ابوبکر گفتند: «أتستخلف علينا فظّا غليظاً، فلو ملکنا کان أفّظ وأغلظ»؛ (تو مى خواهى مردى خشن و تندخو را بر ما خليفه سازى; او اگر بر ما حاکم شود، خشن تر و تندخوتر خواهد شد).(26) و مطابق نقل ابن ابى الحديد، طلحه نيز به ابوبکر اعتراض کرد و گفت: «ما أنت قائل لربّک غداً وقد وليّت علينا فظّاً غليظاً»؛ (تو فردا به پروردگارت چه خواهى گفت، به سبب آنکه فردى خشن و تندخو را بر ما ولايت دادى؟).(27)

امير مؤمنان على(عليه السلام) نيز در خطبه شقشقيّه (خطبه سوّم نهج البلاغه) با اشاره به همين نکته مى فرمايد: «فصيّرها في حوزة خَشْناءَ، يَغلُظ کَلمُها ويخشُنُ مَسُّها»؛ (سرانجام (ابوبکر) آن ] خلافت[ را در اختيار کسى قرار داد که جوّى از خشونت و سخت گيرى بود).

شايد به همين علّت بود که خود عمر ـ مطابق نقل ابن سعد دانشمند معروف اهل سنت در کتاب «الطبقات» ـ پس از رسيدن به خلافت،

نخستين کلماتى که بر منبر گفت چنين بود: «أللّهم إنّي شديد ] غليظ [ قليّني، وإنّي ضعيف فقوّني، وإنّي بخيل فسخّني»؛ (خدايا من تندخويم، پس مرا نرم و ملايم قرار ده! و من ضعيفم، پس مرا قوىّ ساز! و من بخيلم، پس مرا سخىّ گردان).(28)

ولى از شرح حال او در دوران خلافت استفاده مى شود که نتوانست تندخويى و خشونت خود را رها کند، تعدادى از آن موارد که در کتاب هاى معروف برادران اهل سنّت آمده است، نقل مى شود:

تازيانه وحشت انگيز

تازيانه زدن وى به افراد و وحشت مردم از آن، به گونه اى بود که مطابق نقل «شربينى» و «شروانى» (دو تن از فقهاى بزرگ اهل سنت) تازيانه او از شمشير حجّاج نيز ترسناک تر بود «کانت دِرّة عمر أهيب من سيف الحجّاج».(29) همچنين از عمر با وصف «نخستين کسى که با خود تازيانه برداشت و با آن افراد را مى زد»(30) ياد مى کنند.

او با تازيانه خود زن و مرد، کودک و جوان و بزرگ و کوچک را مى زد و به سبب تکرار اين عمل و ايجاد وحشت، مطابق نقل برخى از کتب تاريخ، گاه کودکان از ديدن وى، وحشت زده فرار مى کردند.(31)

کتک زدن فرزند براى تحقير

روزى پسر بچه اى به نزد عمر بن خطاب آمد، در حالى که سرش شانه زده بود و پيراهن زيبايى بر تن داشت. عمر او را با تازيانه زد، تا آن که آن پسر گريان شد «فضربه عمر بالدِّرة حتّى أبکاه» حفصه (دختر عمر) که شاهد ماجرا بود، گفت: چرا او را مى زنى؟ پاسخ داد: ديدم او از اين حالت، خوشش آمد، خواستم او را کوچک و تحقير کنم!! «رأيته قد أعجبته نفسه، فأحببتُ أن أصغرها إلي».(32)

حمله به زنان نوحه گر

1. پس از مرگ ابوبکر، بستگان وى نوحه و گريه مى کردند. عمر از آنها خواست که ساکت باشند. ولى آنها گوش نکردند. عمر دستور داد که آنها را از خانه بيرون کنند. وقتى که امّ فروه خواهر ابوبکر را بيرون کشيدند و به نزد خليفه آوردند، عمر وى را با تازيانه زد «... فعلاها بالدّرة، فضربها ضربات».(33)

مطابق نقل کنز العمّال تک تک زنان را که از آن منزل خارج مى کردند، عمر هر يک را با تازيانه مى زد.(34)

2. پس از مرگ خالد بن وليد عدّه اى از زنان در منزل ميمونه (يکى از همسران رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) اجتماع کرده و مى گريستند. عمر تازيانه به دست، همراه ابن عبّاس به آنجا آمد و به ابن عبّاس گفت: وارد منزل شو و به امّ المؤمنين بگو حجاب بگيرد. آنگاه زنان را از آنجا بيرون کن! ابن عبّاس داخل شد و آنها را بيرون کرد. عمر نيز آنان را با تازيانه مى زد «... فجعل يخرجهنّ عليه وهو يضربهنّ بالدِّرة». در اين ميان که او زنان را مى زد، روسرى از سر يکى از زنان افتاد (و موهايش پيدا شد) بعضى که آنجا حاضر بودند به عمر گفتند: اى اميرالمؤمنين! روسريش افتاده! پاسخ داد رهايش کنيد، او احترامى ندارد «... فقالوا: يا أميرالمؤمنين! خمارها! فقال: دعوها ولاحرمة لها».

عبدالرّزاق صنعانى پس از نقل اين ماجرا، ازاستادش معمر نقل مى کند که «کان معمر يعجب من قوله: لاحرمة لها»؛ (معمر از سخن عمر که مى گفت آن زن (که روسرى از سرش افتاده) احترامى ندارد، تعجّب مى کرد!).(35)

اين در حالى است که مطابق نقل مسند احمد، پس از رحلت رقيّه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) زنانى در فراق او گريه مى کردند. عمر که آنجا حاضر بود آنان را با شلاقش مى زد «فجعل عمر يضربهنّ بسوطه»رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمر فرمود: «دعهنّ يبکين» ؛ (بگذار گريه کنند) و البته زنان را از کارهاى خلاف شأن و نادرست نهى کرد.(36)

اين ماجرا نشان مى دهد که وى از زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز اين رويه را داشت و اگر چيزى به نظرش نادرست مى رسيد، بدون اجازه از رسول خدا کار خود را مى کرد.

زنى از وحشت، لباسش را ...

عبدالرّزاق صنعانى در کتابش نقل مى کند که عمر در ميان صف زنان مى گشت که بوى خوشى را از سر زنى احساس کرد. گفت: «لو أعلم أيّتکنّ هي، لفعلت ولفعلت»؛ (اگر بدانم زنى که بوى خوش استعمال کرده کيست، چنين و چنان خواهم کرد!) آنگاه ادامه داد: بايد هر زنى براى شوهرش خود را خوشبو سازد. ولى هنگامى از منزل خارج مى شود، لازم است جامه کهنه کنيزش را بپوشد.

راوى اين ماجرا مى گويد: «بلغني أنّ المرأة الّتى کانت تطيّبت بالت في ثيابها من الفَرَق»؛ (به من خبر رسيده آن زنى که خود را معطّر و خوشبو کرده بود، از ترس در لباسش ... !!).(37)

زنى ديگر از وحشت بچه اش را سقط کرد

فقهاى اهل سنت در کتاب الديات نقل کرده اند که عمر روزى سراغ زن باردارى فرستاد که پيرامون اتّهامى از او بازجويى کند. زن با شنيدن بازخواست عمر گفت: «ياويلها مالها ولعمر»؛(اى واى بر اين زن (اشاره به خودش) او را با عمر چه کار؟) به هر حال، حرکت کرد تا به نزد وى بيايد، که بين راه از ترس و وحشت بچه اش سقط شد و مرد «فألقت ولداً فصاح الصبيّ صَيْحَتَيْن ثمّ مات».

عمر از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره حکم آن سؤال کرد؛ برخى ها گفتند: چيزى بر تو نيست. در آن حال على(عليه السلام)ساکت بود و حرفى نمى زد. عمر رو به آن حضرت کرد و پرسيد: نظر تو چيست؟ على(عليه السلام)فرمود: اگر آنان نظر و رأيشان اين بود که گفتند، همگى اشتباه کردند و اگر مطابق ميل تو و براى خوشايند تو چنين سخنى گفته اند، خيرخواه تو نبوده اند. حکمش آن است که ديه آن کودک سقط شده بر عهده توست، زيرا تو آن زن را ترساندى و او بچه اش را سقط کرد «لأنّک أنت أفزعْتَها فألقتْ».(38)

 

وحشت از اظهار نظر

موارد متعدّد تاريخى گواهى مى دهد که برخى از صحابه از ترس خليفه دوم، از اظهار نظر خوددارى مى کردند و گاه پس از اظهار آن، وقتى با برخورد تند عمر مواجه مى شدند، عقب نشينى مى کردند. چند مورد از آن را ذيلا ملاحظه مى کنيد:

1. ابن ابى الحديد معتزلى نقل مى کند که عبدالله بن عبّاس در زمان خلافت عمر جرأت نمى کرد که قول به بطلان عول (موضوعى است مربوط به بحث ارث) را ابراز نمايد و پس از مرگ خليفه آن را ابراز کرد. به ابن عبّاس گفته شد: «هلاّ قلت هذا في أيّام عمر؟ قال: هبته»؛ (چرا در زمان عمر اين مطلب را نگفتى؟ پاسخ داد: از او مى ترسيدم (زيرا با نظر او مخالف بود).(39)

2. ابوهريره پس از مرگ عمر بن خطّاب همواره مى گفت: «إنّي لأحدّث احاديث لو تکلّمت بها في زمن عمر او عند عمر لشجّ رأسي»؛ (من احاديثى را بازگو مى کنم که اگر آنها را در زمان عمر مى گفتم و يا نزد عمر مى گفتم، سرم را مى شکست!).(40)

ابوسلمه مى گويد: از ابوهريره شنيدم که مى گفت: «ما کنتُ نستطيع ان نقول: «قال رسول الله» حتّى قُبض عمر»؛ (تا زمانى که عمر زنده بود من نمى توانستم بگويم: پيامبر چنين فرمود!!».(41)

3. مسلم در صحيح خود نقل مى کند که مردى نزد عمر آمد و گفت: من جُنب شدم و آب نيافتم (تکليف من چيست؟) عمر پاسخ داد: نماز نخوان! عمّار که آنجا حاضر بود گفت: اى اميرالمؤمنين! آيا به ياد نمى آورى روزى را که من و تو در يک جنگ (همراه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) بوديم، جُنب شديم، ولى آب براى غسل پيدا نکرديم، تو نماز نخواندى، امّا من خودم را در خاک غلطاندم و نماز خواندم (پس از آنکه خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيديم و ماجرا را گفتيم) پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: کافى است (در صورت نيافتن آب) دستانت را بر زمين بزنى و پس از آنکه آن را فوت کردى، با دو دست، صورت و (پشت) دو کف دستت را مسح کنى.

عمر (پس از شنيدن سخن عمّار، گويا همچنان بر نظر خود اصرار داشته باشد) گفت: اى عمّار! از خدا بترس (و اين سخن را مگو).

عمّار گفت: اگر بخواهى من اين حديث را نقل نمى کنم «... فقال عمر: إتّق الله يا عمّار! قال: إن شئت لم اُحدّث به».(42)

مى دانيم که در اين ماجرا حقّ با عمّار است و فرمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)حجّت را تمام کرده است و قرآن نيز تصريح مى کند که در چنين صورتى بايد تيمّم کرد.(43)

اين چند ماجرا نشان مى دهد که بعضى از صحابه از عمر تقيّه مى کردند، يا مسائلى را نمى گفتند و يا در برابر شدّت و تندى وى، عقب نشينى مى کردند.

حبس صحابه براى نقل حديث

عمر از نقل حديث رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ممانعت مى کرد و در اين ارتباط با صحابه شديداً برخورد مى نمود. حتّى جمعى را حبس کرد!

«ذهبى» نقل مى کند که عمر سه تن از صحابه بزرگ: «ابن مسعود»، «ابوالدرداء» و «ابومسعود انصارى» را به سبب نقل فراوان حديثِ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حبس کرد.(44)

حاکم نيشابورى نيز نقل مى کند که خليفه دوم، ابن مسعود، ابوالدرداء و ابوذر را به سبب نقل حديث، از مدينه ممنوع الخروج کرد و اين ممنوعيّت تا زمان مرگ عمر ادامه يافت.(45)

سلطان الله در زمين

مطابق نقل بلاذرى و طبرى، مالى را نزد عمر آوردند تا آنها را تقسيم کند، مردم اجتماع کردند. سعد بن أبى وقّاص (صحابى معروف) مردم را کنار زد و خود را نزد عمر رساند. وقتى نزد عمر رسيد، وى سعد را با تازيانه زد و گفت: تو به گونه اى به سوى من آمدى که گويا از «سلطان الله» در زمين نمى ترسى؟ «فعلاه عمر بالدِّرّة وقال: إنّک أقبلت لاتَهاب سلطانَ الله فى الأرض».(46)

از قيافه خشن خوشش مى آيد

مطابق نقل ابن عبد ربّه اندلسى شخصى به نام ربيع بن زياد حارثى مى گويد: من در زمان عمر، والى ابوموسى اشعرى (استاندار بصره) در منطقه بحرين بودم. عمر نامه اى براى ابوموسى نوشت و از او خواست که با واليان و کارگزارانش به مدينه بيايد. وقتى که به مدينه آمديم، من قبل از آنکه نزد عمر بروم از «يَرْفأ» غلام عمر پرسيدم که عمر از چه خصلتى در کارگزارانش خوشش مى آيد؟ گفت: از خشونت. آنگاه من نيز با هيأتى خشن به حضورش رسيدم و او نيز از من خوشش آمد و از ابوموسى خواست تا دوباره مرا به همانجا به عنوان والى بفرستد.(47)

انتظار يک ساله!

بخارى و مسلم در کتاب خود از ابن عبّاس نقل مى کنند که گفت: من براى پرسيدن شأن نزول يک آيه از عمر، يک سال انتظار کشيدم. نمى توانستم از او بپرسم، به سبب هيبت و ترس از او (فما استطيع أن أسأله هيبةً له) تا آنکه در سفر حجّى با او همراه شدم، هنگام بازگشت در ميانه راه زمانى پيش آمد که وى براى قضاى حاجت پشت درختان رفت، من منتظر ماندم تا کارش تمام شود; آنگاه با او راه افتادم (فرصت را غنيمت شمردم) و به او گفتم: اى اميرالمؤمنين! آن دو زن از همسران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) که بر ضدّ او دست به دست هم دادند چه کسانى بودند؟(48) عمر گفت: آن دو حفصه و عايشه بودند.

ابن عبّاس مى افزايد: به عمر گفتم: به خدا سوگند! مدت يک سال است که مى خواستم درباره اين آيه از تو بپرسم ولى از ترس تو نمى توانستم. «والله إن کنت لأريد أن أسألک عن هذا منذ سنة فما أستطيع هيبةً لک».(49)

حمله به ابومطر!

مردى به نام خيثمة بن مشجعه که کنيه او «ابومطر» بود، نزد خليفه دوم آمد. خليفه با تازيانه به او حمله کرد و ابومطر از نزد او گريخت «فحمل عليه بالدِّرة فهرب من بين يديه». به او گفته شد: چرا فرار کردى؟ پاسخ داد: «وکيف لا أهرب من بين يَدَىْ من يضربنى ولا أضربه»؛ (چگونه من از نزديکى کسى که مرا مى زند، ولى من نمى توانم او را بزنم فرار نکنم!).(50)

بلاذرى که اين ماجرا را نقل مى کند، علّت حمله عمر را به «ابومطر» نياورده است!

«بلاذرى» در «أنساب الاشراف» و «ابن سعد» در «طبقات» و برخى از ديگر مورّخان به نقل از «عمرو بن ميمون» درباره کيفيّت برپايى نماز جماعت توسط خليفه دوم آورده اند: «وکان عمر لا يُکبّر حتّى يستقبل الصّف المتقدّم بوجهه، فإن رأى رجلاً متقدّماً من الصّف أو متأخّراً، ضربه بالدِّرّة»؛ (برنامه عمر اين بود که پيش از گفتن تکبيرة الاحرام به صف اوّل نگاه مى کرد; اگر مى ديد کسى از صف جلو آمده و يا عقب رفته است، او را با شلاّق مى زد (تا در صف قرار بگيرد).(51)

ازدواج اجبارى

«عاتکه» بنت زيد، همسر عبدالله بن ابى بکر بود. «عبدالله» به او مال فراوانى بخشيد که پس از وى ازدواج نکند; او نيز پذيرفت. پس از مرگ عبدالله مردانى به خواستگارى آن زن آمدند، ولى وى بر سر پيمانش بود و به آنها جواب منفى داد. خليفه دوم به ولىّ آن زن گفت: او را براى من خواستگارى کن. عاتکه، خليفه را نيز جواب ردّ داد. اين بار عمر به ولىّ آن زن فرمان داد که او را به ازدواج من درآور «فقال عمر: زوّجنيها!» او نيز به دستور عمر عمل کرد... .

عمر بر آن زن وارد شد (و چون زن ميلى به او نداشت، از اجابت دعوتش امتناع مى کرد، لذا) با آن زن درگير شد، تا بر او غلبه کرد و با او همبستر شد. «فأتاها عمر فدخل عليها فعارکها حتّى غلبها على نفسها فنکحها».

خليفه دوم پس از پايان کار، گفت: «اُفّ، اُفّ، اُفّ; اُف، اُف، اُف». (با اين کلمات) از آن زن ابراز انزجار کرد و سپس از آنجا خارج شد و به نزد او نيامد؛ تا آنکه خدمتکار آن زن، براى عمر پيام فرستاد که بيا، من او را براى تو آماده مى کنم!(52)

شکستن سر عثمان بن حنيف

«ذهبى» در کتابش نقل مى کند که روزى عمر بن خطّاب و «عثمان بن حنيف» در مسجد با يکديگر گفتگو و جدال مى کردند; مردم نيز اطراف آن دو حضور داشتند. ناگهان عمر خشمگين شد و مشتى از سنگ ريزه هاى مسجد را گرفت و به صورت عثمان زد. سنگريزه ها پيشانى عثمان را شکافت «... فقبض من حصباء المسجد قبضة ضرب بها وجه عثمان، فشجّ الحصى بجبهته آثاراً من شجاج».

عمر وقتى ديد خونِ پيشانى عثمان بر محاسنش سرازير شد، گفت: خونت را پاک کن «فلمّا رأى عمر کثرة تسرّب الدّم على لحيته قال: امسح عنک الدّم».

عثمان گفت: مترس! به خدا سوگند! من از رعيّت تو ـ که مرا به سوى آنان فرستادى ـ هتک حرمتى بيش از هتک حرمت تو نسبت به خودم ديدم!(53)

ابن عبّاس! از من دور شو

«طبرى» و «ابن اثير» در تاريخ خود از ابن عبّاس نقل مى کنند که روزى عمر از من پرسيد: آيا مى دانى چرا بعد از محمّد(صلى الله عليه وآله)قوم شما خلافت را از شما (بنى هاشم) دريغ داشتند؟ من دوست نداشتم جوابش را بدهم، لذا گفتم: اگر از سبب آن آگاه نباشم، اميرالمؤمنين!

(يعنى عمر) مرا به آن آگاه خواهد ساخت. گفت: چون مردم نمى خواستند نبوّت و خلافت در يک خاندان جمع شود و آنگاه شما بر مردم فخر کنيد! از اين رو، قريش براى خود خليفه اى برگزيد و موفّق نيز بود.

گفتم: اگر اجازه بدهى من سخن بگويم و بر من خشمگين نشوى، من سبب آن را خواهم گفت «إن تأذن لي في الکلام وتمط عنّي الغضب تکلّمتُ».

عمر به من اجازه داد و من نيز گفتم: اينکه گفتى قريش خليفه اى برگزيد و موفّق نيز بود، اگر قريش آن کس را که خدا اختيار کرده بود (يعنى على(عليه السلام)) را بر مى گزيد(54)، آن زمان موفّق بود. امّا اينکه گفتى قريش کراهت داشت که خلافت و نبوّت در ما جمع شود، بدان که خداوند در قرآن گروهى را که از پيروى دستورات الهى کراهت داشتند، نکوهش کرده، مى فرمايد: «ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوا مَا أَنزَلَ اللهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ»؛ (آنها از آنچه که خداوند نازل کرده کراهت داشتند و از اين رو، خدا اعمالشان را حبط و نابود کرد).(55)

خليفه دوم (در برابر سخنان ابن عبّاس عصبانى شد و سخنانى گفت، از جمله) گفت: «أبت والله قلوبکم يا بني هاشم إلاّ حسداً ما يحول، وضغناً وغشّاً ما يزول»؛ (به خدا سوگند! در دل هاى شما بنى هاشم حسادتى است که از بين نمى رود و کينه و غِشّى وجود دارد که هرگز زايل نمى شود!).

گفتم: آرام باش اى اميرالمؤمنين! قلبهاى گروهى که خداوند از آنها رجس و پليدى را برده و به طور کامل آنها را پاک گردانيده، به حسادت و غش وصف نکن! زيرا قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز از قلب بنى هاشم است «مهلاً يا أميرالمؤمنين! لاتَصِف قلوب قوم أذهب الله عنهم الرّجس وطهّرهم تطهيراً(56) بالحسد والغشّ».

عمر خشمگين شد و در برابر پاسخ منطقى ابن عبّاس گفت: «إليک عنّي يا ابن عبّاس» ؛ (اى ابن عبّاس از من دور شو!).

برخاستم که از آنجا بروم عمر مرا نگه داشت و گفت: بمان. و آنگاه سخنانى براى دلجويى گفت.(57)

ملاحظه مى کنيد، با آنکه خليفه خود آغازگر سخن بود و ابن عبّاس براى سخن گفتن اجازه گرفت و از او پيمان گرفت که عصبانى نشود; باز هم خليفه در برابر سخنان منطقى ابن عبّاس تاب نمى آورد، برمى آشوبد و به اتّهام زنى روى مى آورد.

تو با خليفه سخن بگو!

مسلمانان تا آنجا از تندخويى خليفه دوم به ستوه آمده بودند که مطابق نقل طبرى و بلاذرى، روزى جمعى از مسلمانان به عبدالرّحمن بن عوف گفتند: «کلّم عمر فانّه قد أخشانا حتّى ما نستطيع أن نديم إليه أبصارنا»؛ (به عمر بگو (و پيام ما را به او برسان) او آن قدر ما را ترسانده که نمى توانيم به سوى او چشم بدوزيم).(58)

جالب است بدانيم که ابوبکر به هنگام وفاتش از عبدالرّحمن بن عوف درباره عمر سؤال کرد. عبدالرّحمن آن روز نيز گفت: «فيه غلظة»؛ (در او تندخويى است» ولى ابوبکر پاسخ داد: «لأنّه يراني رقيقاً، ولو أفضى إليه لترک کثيراً ممّا هو عليه»؛ (اينکه او با شدّت عمل مى کند، براى آن است که مرا نرم خو و ملايم مى بيند; ولى اگر خلافت به او برسد، بسيارى از اين تندخويى ها را رها مى کند).(59)

امّا ماجراى فوق و نمونه هاى گذشته نشان داد که پيش بينى ابوبکر درست نبود و خليفه همچنان بر اخلاقش باقى ماند!

سبب شکنجه اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مباش!

اين قسمت را با سخنى از ابن اُبىّ بن کعب ـ به نقل از صحيح مسلم ـ به پايان مى بريم.

ماجرايى ميان خليفه دوم و ابوموسى اشعرى رخ داد که اُبىّ بن کعب نيز آنجا حاضر بود; وقتى که اُبيّ بن کعب سخت گيرى عمر را ديد، به او گفت: «يا ابن الخطّاب فلا تکوننّ عذاباً على أصحاب رسول الله»؛ (اى پسر خطّاب سبب عذاب و شکنجه اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مباش!).(60)

4. خشونت با خانواده

روشن است که از نظر اسلام و سيره نبوى(صلى الله عليه وآله) مهربانى و محبّت به خانواده از خصلت هاى برجسته و پسنديده يک مسلمان است.

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «خيرُکم خيرُکم لأهله وأنا خيرکم لأهلي»؛ (بهترين شما، بهترين نسبت به خانواده اش است و من براى خانواده ام بهترينم).(61)

همچنين فرمود: «خيارکم خيارکم لنسائهم»؛ (بهترين شما کسى است که نسبت به همسرانشان بهترين باشد).(62)

درباره آن حضرت از عائشه نقل شده است: «ما ضرب رسول الله(صلى الله عليه وآله)خادماً، ولا امرأة»؛ (رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز خادم و زنى را کتک نزد).(63)

با اين حال، نکاتى در زندگى خليفه دوم در برخورد با همسرانش نقل شده است که بسيار شگفت انگيز است.

او پيوسته تندخوست

مطابق نقل بلاذرى، طبرى، ابن اثير و ابن کثير هنگامى که يزيد بن ابوسفيان از دنيا رفت، عمر از همسرش امّ ابان ـ دختر عتبه ـ خواستگارى کرد; وى نپذيرفت و علّت آن را چنين گفت: «لأنّه يدخل عابساً، ويخرج عابساً، يغلق أبوابه، ويقلّ خيره»؛ (او ] عمر[ عبوس و ترش رو وارد منزل مى شود و عبوس و اخمو خارج مى گردد؛ درِ خانه را مى بندد (و اجازه بيرون رفتن به همسرش نمى دهد) و خيرش اندک است).(64)

فرياد اعتراض!

طبرى و ابن اثير نقل مى کنند که عمر در زمان خلافتش از امّ کلثوم دختر ابوبکر خواستگارى کرد، در حالى که آن دختر کم سنّ و سال بود. عايشه تقاضاى خليفه را با خواهرش امّ کلثوم در ميان گذاشت. امّ کلثوم گفت: من نيازى به او ندارم! عايشه گفت: نسبت به خليفه بى ميلى؟ پاسخ داد: «نعم، إنّه خشن العيش، شديد على النّساء»؛ (آرى! زيرا او در زندگى سخت گير است و نسبت به زنان با تندى و خشونت رفتار مى کند).

عايشه از عمروعاص خواست که به طريقى عمر را منصرف سازد. عمروعاص به نزد عمر آمد و پس از گفتگوهايى به عمر گفت: «امّ کلثوم با ناز و نعمت و مهربانى تحت حمايت امّ المؤمنين عايشه رشد و نمو کرده، ولى در تو تندخويى است و ما نيز از تو مى ترسيم و نمى توانيم تو را از هيچ يک از خلق و خويت برگردانيم، پس اگر آن دختر در مطلبى با تو مخالفت کند و تو بر او هجوم آورى، چه خواهد کرد؟ «... وفيک غلظة ونحن نهابک وما نقدر أن نردّک عن خلق من أخلاقک، فکيف بها إن خالفتک في شيء فسطوت بها»و بدين صورت او را منصرف کرد.(65)

مطابق نقل ابن عبدالبر، امّ کلثوم دختر ابوبکر به خواهرش عايشه گفت: تو مى خواهى من به ازدواج کسى درآيم که تندخويى و سخت گيرى او را در زندگى مى دانى؟! سپس افزود: «والله لئن فعلتِ لأخرجنّ إلى قبر رسول الله ولأصيحنّ به»؛ (به خدا سوگند اگر مرا به اين کار وادار کنى، کنار قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى روم و آنجا (به عنوان اعتراض) فرياد خواهم کشيد).(66)

تندخويى و خشونت خليفه در خانواده به گونه اى زبانزد خاصّ و عام بود که حتى دختر کم سنّ و سالى همانند ام کلثوم دختر ابوبکر نيز از آن مطّلع است و با آنکه عمر، هم خليفه مسلمين است و هم با پدرش ابوبکر بسيار دوست و همراه بود، ولى امّ کلثوم او را نمى پذيرد.

کتک زدن همسر

در چند کتاب معتبر و مورد اعتماد اهل سنت (و تمام مطالب اين کتاب از علماى اهل سنت است) از اشعث بن قيس نقل شده است که من شبى مهمان خليفه دوم بودم که نيمه هاى شب عمر برخاست، به سوى همسرش رفت و شروع به کتک زدن او کرد; من برخاستم و رفتم و مانع شدم «ضفتُ عمر ليلةً، فلمّا کان في جوف اللّيل قام إلى امرأته يضربها، فحجزت بينهما». وقتى که عمر به بسترش برگشت، به من گفت: «يا أشعث! احفظ عنّي شيئاً سمعته عن رسول الله: لا يُسأل الرّجل فيم يَضرب امرأَتَه»؛ (اى اشعث، جمله اى از رسول خدا شنيدم، که آن را به خاطر بسپار (آن جمله اين است): از مرد پرسيده نمى شود که در چه رابطه اى زنش را کتک زده است».(67)

و به اين ترتيب او را از سؤال درباره علّت اين کار منصرف کرد!

ازدواج مى کنم مشروط بر اينکه مرا کتک نزند!

عاتکه بنت زيد، دختر عموى عمر بن خطّاب بود. وى زنى بسيار زيبا بود و شوهر نخست او عبدالله بن ابى بکر بود.

پس از فوت عبدالله، عمر با وى در سال دوازدهم هجرى ازدواج کرد و براى اين ازدواج وليمه اى نيز داد.

مورّخان نوشته اند: هنگامى که عمر از او خواستگارى کرد، به سبب آنچه که از عمر مى دانست با او شرط کرد که مانع وى از رفتن به مسجد نشود و او را کتک نزند. عمر نيز با ناخوشايندى اين شرايط را پذيرفت «فلمّا خطبها عمر، شرطتْ عليه أنّه لايمنعها عن المسجد ولايضربها، فأجابها على کره منه».(68)

در عبارت ابن حجر عسقلانى به اين صورت آمده است: «شرطتْ عليه ألاّ يضربها، ولايمنعها من الحقّ، ولا من الصّلاة فى المسجد النبويّ» ؛ (با عمر شرط کرد که او را کتک نزند، از انجام حق باز ندارد و مانع نماز خواندن وى در مسجد نبوى نشود).(69)

شايد به علّت همين تندخويى ها بود که مطابق نقل ابن اثير، عمر بن خطّاب از خانواده هاى قريش در مدينه خواستگارى کرد، ولى آنها نپذيرفتند; امّا مغيرة بن شعبه خواستگارى کرد، آنها قبول کردند «إنّ عمر بن الخطّاب خطب إلى قوم من قريش بالمدينة فردّوه، وخطب إليهم المغيرة بن شعبة فزوّجوه».(70)

خشم و گاز گرفتن

ابن ابى الحديد معتزلى نقل مى کند که شخصى نزد عمر آمد از عبيدالله ـ فرزند عمر ـ شکايت کرد و در شکايتش عبيدالله را با کنيه «ابوعيسى» نام برد(71) عمر فرزندش را فراخواند; نخست به او اعتراض کرد، آنگاه دست وى را گاز گرفت; سپس او را کتک زد و به او گفت: عيسى که پدر نداشت (تا تو کُنيه ابوعيسى را بر خود بگذارى) «... وأخذ يده فعضّها، ثمّ ضربه وقال: ويلک! وهل لعيسى أب؟».(72)

ابن ابى الحديد پس از نقل اين ماجرا مى گويد: زبير گفته است: هرگاه عمر نسبت به يکى از اعضاى خانواده اش عصبانى مى شد، خشم او فرو نمى نشست، مگر آنکه دست او را شديداً گاز بگيرد!(73)

خلق و خوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در پايان اين کتاب گوشه هايى از خُلق و خوى نبوى(صلى الله عليه وآله) که اسوه کامل انسانيت و سرمشق همه مسلمانان است، بيان مى شود، تا خوانندگان گرامى ـ به ويژه جوانان عزيز ـ خود را به آن اخلاق کريمه آراسته سازند و در زندگى اجتماعى و خانوادگى خود، از آن بهره مند شوند. (اين احاديث نيز از کتب اهل سنّت است)

1. عايشه درباره خلق و خوى آن حضرت مى گويد: «کان أحسن النّاس خُلقاً، لم يکن فاحشاً ولا متفحّشاً، ولا سخّاباً بالأسواق، ولا يجزىء بالسّيئة مثلها، ولکن يعفو ويصفح»؛ (او خوش اخلاق ترين مردم بود، بدگو وناسزاگو نبود و هرگز در کوچه وبازار فرياد نمى کشيد. آن حضرت بدى را با بدى پاسخ نمى داد، بلکه عفو مى کرد و چشم پوشى مى نمود).(74)

2. شخصى ديگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را اين گونه توصيف مى کند: «کان رسول الله رحيماً رقيقاً حليماً»؛ (رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مهربان، دلسوز و بردبار بود).(75)

3. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نسبت به مراعات حال زنان سفارش مى کرد و از مسلمانان مى خواست که با آنها با مدارا برخورد نمايند.(76)

4. انس بن مالک مى گويد: «ما رأيت أرحم بالعيال من رسول الله»؛ (من کسى را مهربان تر از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نسبت به خانواده نديدم).(77)

5. همچنين درباره اخلاق آن حضرت اين تعبيرات زيبا نيز نقل شده است: «کان دائم البشر، سهل الخلق، لين الجانب ليس بفظٍّ ولا غليظ ولا ضخّاب ولا فحّاش ولا عيّاب»؛ (او پيوسته خوش رو، داراى خلق و خوى راحت و نرم خو بود. آن حضرت خشن، تندخو، پرهياهو، ناسزاگو و عيب گير نبود).(78)

6. عايشه درباره طرز رفتار آن حضرت با همسرانش مى گويد: «...کان أکرم النّاس وألين الناس، ضحّاکاً بسّاماً»؛ (او (در خلوتش با زنان) کريم ترين و نرم خوترين مردم بود، بسيار خنده رو و متبسّم بود).(79)

7. انس بن مالک مى گويد: «خدمتُ رسولَ الله(صلى الله عليه وآله) عشر سنين، لا والله ما سبّني بسبّة قطّ، ولا قال لي: أفّ قطّ، ولا قال لشيء فعلتُه لِمَ فعلتَه؟ ولا لشيء لم أفعله لِمَ لا فعلتَه»؛ (من ده سال به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خدمت کردم، به خدا سوگند! هرگز به من ناسزا نگفت و هرگز کلمه أفّ (کمترين کلمه نشانه انزجار) به من نگفت و هرگاه کارى انجام مى دادم، نمى گفت چرا آن را انجام دادى؟ و براى کارى که انجام ندادم، نمى فرمود که چرا انجامش ندادى؟).(80)

8. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره کتک زدن به همسر فرمود: «أما يستحيى أحدکم أن يضرب امرأتَه کما يضرب العبد، يضربها أوّل النّهار ثم يضاجعها آخره»؛ (آيا آن کس از شما که همسرش را ـ مثل يک برده ـ کتک مى زند حيا نمى کند؟! او را اوّل روز کتک مى زند و در آخر روز (شبانگاه) وى را در آغوش مى گيرد!).(81)

نتيجه: ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!

فهرست منابع

1. قرآن کريم

2. نهج البلاغه (با تحقيق دکتر صبحى صالح)

3. الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ابوعمر يوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر، تحقيق على محمد البجاوى، دارالجيل، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق.

4. اسدالغابة فى معرفة الصحابة، عزّالدين بن الاثير الجزرى، دارالفکر، بيروت، 1409ق.

5. الاصابة فى معرفة الصحابة، احمد بن على بن حجر عسقلانى، تحقيق عادل احمد عبدالموجود، دارالکتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1415ق.

6. أنساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، تحقيق سهيل زکار، دارالفکر، بيروت، چاپ اوّل، 1417ق.

7. البداية والنهاية، ابن کثير دمشقى، دارالفکر، بيروت، 1407ق.

8. تاريخ الاسلام، شمس الدين محمد ذهبى، تحقيق عمر عبدالسلام، دارالکتاب العربى، بيروت، چاپ دوم، 1413ق.

9. تاريخ ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد بن خلدون، تحقيق خليل شحاده، دارالفکر، بيروت، چاپ دوم، 1408ق.

10. تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دارالتراث، بيروت، چاپ دوم، 1387ق.

11. تذکرة الحفّاظ شمس الدين محمّد ذهبى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

12. جامع بيان العلم و فضله، ابن عبدالبر، دار الکتب العلمية، بيروت، 1398 ق.

13. حواشى الشروانى، الشروانى والعبادى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

14. سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد قزوينى، تحقيق محمد فؤاد عبدالباقى، دارالفکر، بيروت.

15. سنن ترمذى، ابوعيسى ترمذى، تحقيق عبدالرحمن محمد عثمان، دارالفکر، بيروت، چاپ اوّل، 1424ق.

16. سنن دارمى، عبدالله بن بهرام دارمى، مطبعة الحديثة، دمشق.

17. السيرة النبوية (معروف به سيره ابن هشام)، ابن هشام حميرى، تحقيق مصطفى السقا و همکاران، دارالمعرفة، بيروت.

18. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد معتزلى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دار احياء الکتب العربية.

19. صحيح ابن حبّان، محمد بن حبّان، تحقيق شعيب الارنؤوط، مؤسّسة الرّسالة، چاپ دوم، 1414ق.

20. صحيح بخارى، ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، دارالجيل، بيروت.

21. صحيح مسلم، مسلم بن حجّاج نيشابورى، دارالفکر، بيروت.

22. الطبقات الکبرى، محمد بن سعد، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالکتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1410ق.

23. العقد الفريد، ابن عبد ربّه اندلسى، دارالکتاب العربى، بيروت، 1403ق.

24. فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، احمد بن على بن حجر عسقلانى، دارالمعرفة، بيروت.

25. الکامل فى التاريخ، عزّالدين على بن ابى الکرم (معروف به ابن اثير)، دار صادر، بيروت، 1385ق.

26. کشاف القناع، منصور بن يونس بهوتى، تحقيق ابوعبدالله محمد حسن اسماعيل الشافعى، دارالکتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1418ق.

27. کنزالعمّال، متقى هندى، مؤسّسة الرسالة، بيروت، 1409ق.

28. مجمع الزوائد، نورالدين ابوبکر هيثمى، دارالکتب العلمية، بيروت، 1408ق.

29. المجموع فى شرح المهذب، محيى الدين بن شرف نووى، دارالفکر، بيروت.

30. المستدرک على الصحيحين، ابوعبدالله حاکم نيشابورى، دارالمعرفة، بيروت، چاپ اوّل، 1406ق.

31. مسند احمد، احمد بن حنبل، دارصادر، بيروت.

32. المصنّف، ابن ابى شيبه کوفى، تحقيق سعيد اللحّام، دارالفکر، بيروت، چاپ اوّل، 1409ق.

33. المصنّف، عبدالرزّاق صنعانى، تحقيق حبيب الرحمن الأعظمى، منشورات المجلس العلمى.

34. المعجم الکبير، سليمان بن احمد طبرانى، تحقيق حمدى عبدالمجيد السلفى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم، 1404ق.

35. المغنى، عبدالله بن قدامه، دارالکتاب العربى، بيروت.

36. مغنى المحتاج، محمد بن احمد شربينى، داراحياء التراث العربى، بيروت، 1377ق.

37. المنتظم فى تاريخ الامم والملوک، عبدالرحمن بن على بن محمد بن الجوزى، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالکتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق.

 

null

(1). (فَبِمَا رَحْمَة مِنَ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ)(آل عمران، آيه 159)

(2). (مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ) (فتح، آيه 29)

(3) . کامل ابن اثير، ج 2، ص 69 .

(4). سيره ابن هشام، ج 1، ص 319 .

(5). البداية والنهاية، ج 3، ص 58. عمر قبل از اسلام آوردن، با مسلمانان به شدّت برخورد مى کرد; لذا بلاذرى درباره او مى نويسد: «فکانت فيه غلظة على المسلمين; در او نسبت به مسلمانان غلظت و سخت گيرى بود» (انساب الاشراف، ج 10، ص 301)

(6). انساب الاشراف، ج 10، ص 287-288 ; ر.ک: البداية والنهاية، ج 3، ص 80 ; تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 414 ؛ سيره ابن هشام، ج 1، ص 344 ; کامل ابن اثير، ج 2، ص 85 ; کنزالعمّال، ج 12، ص 607 .

(7). صحيح مسلم، ج 1، ص 44-45 (باب من لقى الله بالايمان و هو غير شاک).

(8). توبه، آيه 80 .

(9). صحيح بخارى، ج 2، ص 76. (البته پس از آن آيه 84 توبه نازل شد و به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمان داد که بر منافقان نماز نگذارد).

(10). همان مدرک، ج 5، ص 207 .

(11). صحيح بخارى، ج 5، ص 206 .

(12). همان مدرک، ص 207.

(13). صحيح مسلم، ج 7، ص 116; ج 8، ص 120; سنن ترمذى، ج 4، ص 343 ; مسند احمد، ج 2، ص 18 و ديگر کتب.

(14). سوره احزاب، آيه 36 .

(15). سوره حجرات، آيه 2 .

(16). صحيح بخارى، کتاب العلم، باب 39 (باب کتابة العلم)، ح 4 ; کتاب الجهاد والسيّر، باب 175، ح 1; کتاب الجزية، باب 6، ح 3; کتاب المغازى، باب 84 (باب مرض النبى ووفاته)،ح 4 ; همان باب، ح 5 ; کتاب المرضى، باب 17 (باب قول المريض قوموا عنّى)، ح 1; صحيح مسلم; کتاب الوصية، باب 6، ح 6 ; همان باب، ح 7 ; همان باب، ح 8.

(17). تاريخ طبرى، ج 3، ص 223 ; شبيه آن: تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 488.

(18). صحيح بخارى، ج 8، ص 27 ـ 28. همچنين ر.ک: مسند احمد، ج 1، ص 56 ; تاريخ طبرى، ج 3، ص 206 ; البداية والنهاية، ج 5، ص 246.

(19). تاريخ طبرى، ج 3، ص 223.

(20). همان مدرک، ج 3، ص 202.

(21). انساب الاشراف، ج 1، ص 586.

(22). مصنف ابن ابى شيبه، ج 8، ص 572.

(23). صحيح بخارى، ج 5، ص 83.

(24). تاريخ طبرى، ج 3، ص 208 ; البداية والنهاية، ج 5، ص 286.

(25). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 372 .

(26). مصنف ابن ابى شيبه، ج 7، ص 485، ح 46 .

(27). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 164. جالب است بدانيم تعبير «فظّ» و «غليظ» را عمر درباره پدر خود نيز به کار برده و او را تندخو و خشن معرّفى مى کند. مورّخان نقل مى کنند: هنگامى که عمر از آخرين سفر حجّ خود برمى گشت وقتى که به ضجنان (کوهى است که تا مدينه 25 ميل فاصله دارد) رسيد گفت: «زمانى بود که من براى خطّاب در اين منطقه شتر مى چراندم». آنگاه پدرش را اين گونه معرفى کرد: «وکان فظّاً غليظاً يتعبنى اذا عملت، ويضربنى اذا قصرت; او فردى خشن و تندخو بود، وقتى کار مى کردم، آنقدر به کارم وا مى داشت که خسته مى شدم و هرگاه کوتاهى مى کردم مرا کتک مى زد». (الاستيعاب، ج 3، ص 1157 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 219 ; انساب الاشراف،ج 10، ص 299).

(28). الطبقات الکبرى، ج 8، ص 339.

(29). مغنى المحتاج، ج 4، ص 390; حواشى الشروانى، ج 10، ص 134.

(30). تاريخ طبرى، ج 4، ص 209; البداية والنهاية، ج 7، ص 133.

(31). الطبقات الکبرى، ج 7، ص 89. اين در حالى است که رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با کودکان مهربان بودند. گاه با آنها بازى مى کرد (مسند احمد، ج 3، ص 121); به آنان سلام مى کرد (سنن دارمى، ج 2، ص 276; سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1220). به سبب همين مهربانى ها، وقتى از سفرى برمى گشت کودکان با اشتياق به استقبال او مى شتافتند (صحيح بخارى، ج 5، ص 136) و گاهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنان را با خود سوار مى کرد. نقل شده است که برخى از کودکان به همين سبب بر ديگرى فخر مى کرد (مسند احمد، ج 4، ص 5).

(32) . مصنّف عبدالرزّاق، ج 10، ص 416، ح 19548.

(33). تاريخ طبرى، ج 3، ص 423; انساب الاشراف، ج 10، ص 95; کامل ابن اثير، ج 2،ص 419.

(34). کنز العمال، ج 15، ص 732، ح 42911. متّقى هندى پس از نقل حديث از ابن راهويه آن را صحيح شمرده است. در صحيح بخارى اشاره اى به اين مطلب شده است (صحيح بخارى، ج 3، ص 91) و ابن حجر در شرح خود آن را به سند صحيح از طبقات ابن سعد به طور مشروح نقل کرده است. (فتح البارى، ج 5، ص 54)

(35). مصنف عبدالرزاق، ج 3، ص 557، ح 6681. همين مضمون در حديث 6682 نيز آمده است.

(36) . مسند احمد، ج 1، ص 335. همچنين ر.ک: مجمع الزوائد هيثمى، ج 3، ص 17; الاصابة، ج 8، ص 138; الطبقات الکبرى، ج 8، ص 30. با آنکه در مورد ديگر نيز رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را از برخورد با گريه زنان منع کرده بود، ولى باز هم به عملش ادامه داد. در مسند احمد (ج 2، ص 110) به نقل از ابوهريره آمده است: از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)کسى از دنيا رفت. زنان اجتماع کردند و گريه مى کردند. عمر بن خطّاب برخاست و آنها را نهى مى کرد و متفرقشان مى ساخت (... فقام عمر بن الخطّاب ينهاهنّ ويطردهنّ) پيامبر (صلى الله عليه وآله)به او فرمود: «يا ابن الخطّاب، فانّ العين دامعة والفؤاد مصاب وإنّ العهد حديث; اى پسر خطّاب (کارى به کارشان نداشته باش زيرا) چشم گريان است و دل مصيبت ديده و غم عزيزشان نيز تازه است».

(37). مصنّف عبدالرزّاق، ج 4، ص 373، ح 8117.

(38). المجموع نووى، ج 19، ص 11; مغنى ابن قدامه، ج 9، ص 579; کشّاف القناع، ج 6،ص 18. در کتب روايى اهل سنت نيز اين ماجرا آمده است. ر.ک: مصنّف عبدالرزاق، ج 9، ص 458; کنز العمّال، ج 15، ص 84، ح 40201.

(39). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 343.

(40). البداية والنهاية، ج 8، ص 107.

(41). همان مدرک. در تعبير ديگر ابوهريره مى گويد: «لو کنت أحدّث فى زمان عمر مثل ما أحدّثکم لضربنى بمخفقته; اگر اين گونه که امروز براى شما حديث نقل مى کنم، زمان عمر نقل مى کردم، او به يقين مرا با تازيانه اش مى زد» (تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 7) شبيه همين جمله را ابن عبدالبرّ نيز نقل مى کند (جامع بيان العلم وفضله، ج 2، ص 121).

(42). صحيح مسلم، ج 1، ص 193، باب التيمّم.

(43). «(وَإِنْ کُنتُمْ مَّرْضَى أَوْ عَلَى سَفَر أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنْکُمْ مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً); اگر بيماريد، يا مسافر، و يا يکى از شما از محل پستى آمده (و قضاى حاجت کرده) و يا با زنان آميزش جنسى داشته ايد و در اين حال، آب (براى وضو يا غسل) نيافتيد، بر زمين پاکى تيمّم کنيد (نساء، آيه 43). با خواندن ماجراى فوق، ناخودآگاه اين سؤال در ذهن خوانندگان ايجاد مى شود که اگر خليفه دوم همچنان بر عقيده خويش اصرار داشته باشد و معتقد باشد که در صورت جنابت و نيافتن آب نبايد نماز خواند; آيا در طول آن سالها که وى به سفر مى رفت (چه براى زيارت خانه خدا، يا همراهى لشگر و يا بازديد از شهرهاى تحت حکومتش) و گاه براى غسل نياز به آب پيدا مى کرد، اگر آب يافت نمى شد، آيا خليفه مسلمين نمازش را ترک مى کرد؟ خدا عالم است!

(44). تذکرة الحفّاظ، ج 1، ص 7.

(45). مستدرک حاکم، ج 1، ص 101.

(46). انساب الاشراف، ج 10، ص 339; تاريخ طبرى، ج 4، ص 212.

(47). العقد الفريد، ج 1، ص 14-15 (با تلخيص).

(48). اشاره است به آيه 4 سوره تحريم که مى فرمايد (إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ...).

(49). صحيح بخارى، ج 6، ص 69; صحيح مسلم، ج 4، ص 190.

(50). انساب الاشراف، ج 13، ص 51.

(51). انساب الاشراف، ج 10، ص 418; الطبقات الکبرى، ج 3، ص 259; فتح البارى، ج 7،ص 49; کنز العمّال، ج 12، ص 679.

(52). الطبقات الکبرى، ج 8، ص 308; کنز العمّال، ج 13، ص 633، ح 37604.

(53). تاريخ الاسلام، ج 4، ص 80 ـ 81. عثمان بن حنيف از طرف عمر، براى اندازه گيرى زمين هاى حاصلخيز عراق و تعيين جزيه و خراج به آن منطقه فرستاده شده بود. (ر.ک: الاستيعاب، ج 3، ص 1033، شرح حال عثمان بن حنيف).

(54). اين سخن ابن عبّاس گواه ديگرى بر ماجراى غدير خم و نصب الهى على(عليه السلام) به امامت است. به ويژه آنکه عمر آن را انکار نکرد.

(55). سوره محمد، آيه 9 .

(56). اشاره به آيه 33 سوره احزاب است که مى فرمايد: (إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَکُمْ تَطْهِيراً).

(57). تاريخ طبرى، ج 4، ص 223 ـ 224; کامل ابن اثير، ج 3، ص 63 ـ 64 (با تلخيص).

(58). تاريخ طبرى، ج 4، ص 207; انساب الاشراف، ج 10، ص 374.

(59). تاريخ طبرى، ج 3، ص 428; کامل ابن اثير، ج 2، ص 425; المنتظم، ج 4، ص 125.

(60). صحيح مسلم، ج 6، ص 180.

(61). سنن ابن ماجه، ج 1، ص 636، ح 1977.

(62). همان مدرک، ح 1978.

(63). همان مدرک، ص 638، ح 1984.

(64). انساب الاشراف، ج 9، ص 368; تاريخ طبرى، ج 4، ص 400; کامل ابن اثير، ج 3،ص 55; البداية والنهاية، ج 7، ص 140.

(65). تاريخ طبرى، ج 4، ص 199; کامل ابن اثير، ج 3، ص 54.

(66). الاستيعاب، ج 4، ص 1807.

(67). سنن ابن ماجه، ج 1، ص 639، ح 1986; سنن الکبرى، ج 7، ص 357. شبيه همين عبارت در مسند احمد، ج 1، ص 20 و سنن ابى داود، ج 1، ص 476 نيز آمده است.

(68). اسد الغابه، ج 6، ص 183 ـ 185.

(69). الاصابة، ج 8، ص 228.

(70). اسدالغابه، ج 3، ص 659.

(71). ابن اثير در اسدالغابه (ج 3، ص 423) در شرح حال عبيدالله بن عمر از او با کنيه «ابوعيسى» نام مى برد که نشان مى دهد وى به اين کنيه معروف بوده است.

(72). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 343. روشن است که کنيه ابوعيسى گذاشتن، علامت اعتقاد داشتن پدر براى حضرت عيسى(عليه السلام) نيست; چنانکه کنيه نويسنده معروف کتاب «سنن ترمذى» ابوعيسى ترمذى است.

(73). همان مدرک.

(74). مسند احمد، ج 6، ص 236; سنن ترمذى، ج 3، ص 249، ح 2085; صحيح ابن حبّان، ج 14، ص 355.

(75). المعجم الکبير، ج 19، ص 288.

(76). صحيح بخارى، ج 6، ص 145 (کتاب النکاح، باب مداراة مع النساء).

(77). مسند احمد، ج 3، ص 112; صحيح مسلم، ج 7، ص 76.

(78). کنز العمّال، ج 7، ص 166.

(79). کنزالعمّال، ج 7، ص 222.

(80). همان مدرک، ص 207 ـ 208.

(81). مصنّف عبدالرزاق، ج 9، ص 442، ح 17943; کنز العمّال، ج 16، ص 377، ح 44983.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 156
  • بازدید کلی : 3,394