loading...
مسجد حضرت صدیقه طاهره (س) بیرجند

 

شبی در حال نماز بودم که نگهبان عراقی صدایم کرد و گفت بیا جلو! رفتم جلوی میله ها. با خشونت پرسید: برای نماز خواندن، از چه کسی اجازه گرفتی؟

 

جواب دادم «نماز برای خداست و برای اقامه آن نیازی به اجازه نیست.» هنوز حرف هایم پایان نگرفته بود که با مشت به صورت کوبید خون از بینی ام جاری شد. بعد دست هایم را با طناب به میله های بالای سرم بست، طوری که دست هایم بی حس شده بودند. لحظه ای بعد شش نفر سرباز عراقی وارد شدند و آنقدر به من سیلی زدند که پرده ی گوش چپم پاره شد.

 

سپس مرا به داخل آسایشگاه انداختند و در آن فصل از سال پنجره های آسایشگاه را باز و پنکه های سقفی را روشن کردند؛ طوریکه بچه ها از شدت سرما و برودت کبود شدند و عده ای از هوش رفتند.

 

راوی: آزاده سید جلال موسوی

 

بنده مدتی فرمانده سپاه لرستان بودم و همان زمان از شهید رجایی که رئیس جمهور بود دعوت کردم که به لرستان بیاید.

سردار یوسف فروتن از فعالان قبل از انقلاب و فرمانده سپاه لرستان بعد از انقلاب بود. وی جزو شورای مرکزی تاسیس سپاه پاسداران بود و مسولیت اولین روابط عمومی و سخنگویی این نهاد انقلابی را بر عهده داشت. سردار فروتن به ذکر خاطراتش از دوران انقلاب و حضورش در سپاه پرداخت.

 بنده آقای رجایی را خیلی دوست می‌داشتم. ایشان خیلی مرتب و منظم بود و خیلی کم حرف اما جدی و قاطع. من چند خاطره با ایشان دارم. آقای رجایی وقتی رئیس جمهور شدند از من خواستند دو مسئولیت در کابینه‌شان بگیرم، اول اینکه وزیر کشاورزی شوم و دوم اینکه مدیر بخش صنایع ملی باشم.  راستش در هر دو مورد تنم لرزید چون خودم را خیلی کوچکتر از این دو مسئولیت می دانستم. اما او با صراحت گفت: نه من تو را می شناسم و مدیریت تو را می خواهم.

 اما خاطره‌ای که باعث شد از شهید رجایی درس بیاموزم این بود که: بنده مدتی فرمانده سپاه لرستان بودم و همان زمان از او دعوت کردم که به لرستان بیاید. شهید رجایی گفت: اگر می خواهی بیایم باید همه چیز خیلی ساده باشد. اگر بیایم ببینم تشریفات کردی یا عده ای سرباز گذاشتی ایست بله قربان بگویند از همانجا بر می گردم. چون می‌دانستم آنقدر قاطع هست که به حرفش عمل کند گفتم: قول می دهم ساده باشد.

در جلسه ای داخل دورود گفت: فروتن غذا هم معمولی باشد، من نون و پنیر و انگور خیلی دوست دارم. گفتم: همین غذا باشد؟ گفت: بله. ما هم همین را گذاشتیم.

بچه ها که دیدند همه چیز خیلی ساده اس انگور را با همان جعبه آب گرفتند و گذاشتند سر سفره. آنجا ایشان ناراحت شد و گفت: من گفتم ساده اما نه بی سلیقه.

این خاطره هیچ وقت از ذهن من فراموش نمی‌شود چرا که ایشان در عین ساده‌گی به تمیزی و زیبایی هم بسیار اهمیت می‌دادند. شخصیت‌هایی مانند شهید رجایی واقعا کم بودند.

 

در طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 29
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 161
  • بازدید کلی : 3,399